تازه کارم تمام شده بود و خورشید داشت غروب می کرد از صبح خروس خوان پشت کمباین بودم و گندم درو میکردم، دیگر نای ایستادن نداشتم .  دغدغه ی مشکلات زندگی فکرم رو مشغول کرده بود  ، خسته تر از همیشه پشت کمباین نشستم و  استارت زدم ، جاده اردبیل و مغان خلوت بود و من […]

تازه کارم تمام شده بود و خورشید داشت غروب می کرد از صبح خروس خوان پشت کمباین بودم و گندم درو میکردم، دیگر نای ایستادن نداشتم .  دغدغه ی مشکلات زندگی فکرم رو مشغول کرده بود  ، خسته تر از همیشه پشت کمباین نشستم و  استارت زدم ، جاده اردبیل و مغان خلوت بود و من به آرامی به راه افتادم و انگار که جاده داشت برایم لالایی می خواند آنقدر خسته بودم که به زور چشم هایم را باز نگه داشته بودم. از شانس بد من    چراغ های عقب و اعلان خطر کمباین اتصالی کرد و از کار افتاد. سرعتم رو کم کردم و به راهم ادامه دادم ترس از تصادف ؛ مثل خوره افتاده بود به جانم ؛آرام و قرار نداشتم ، چند روزی می شد که بامعرفی یکی از آشناهای دورم این کار را پیدا کرده بودم و خوشحال از اینکه لقمه نانی به سر سفره خانواده ببرم  و ذره ای از مشکلات آن ها بکاهم ، ده ساله بودم که در یک تصادف پدرم رو از دست دادم و یتیم شدم انگار که سرنوشت از اول بامن سرجنگ داشت ، کودکی ام  با رنج و عذاب سپری شد هنوز که هنوزه گاهی دلم هوایش رو می کنه ؛ بد جور دل تنگه نوازش دست های پینه بسته و پر از مهر پدرم .  آه اگه آن چراغ ها اتصالی نمی کرد من الان اینجا نبودم. یک سالی میشه که به خاطر تصادف آن شب توی زندانم، یادمه مادر بزرگم می گفت پسرجان در این دنیا امیدت تنها به خدا باشه خودش کارتو جور می کنه  ،الهی نور به قبرش بباره ؛ راست می گفت امروز مدد کار زندان بهم گفت پرونده ام در ستاد دیه ی اردبیل مطرح شده  و به زودی به امید خداباکمک ستاد دیه و صندوق تامین خسارت های بدنی از زندان آزاد میشم ، دل تو دلم  نیست نمیدونم چرا آروم قرا ر ندارم  ، دلم لک زده برای آغوش گرم مادرم .