برای تهیه ی گزارش  به زندان مرکزی اردبیل رفته بودیم  که ناگهان گریه های دردناک دو دختر بچه ی کوچک که از فراق دوری پدر می گریستن نظر مارا به خودشان جلب کرد به سراغ واحد مددکاری زندان رفتیم و پس از کلی دوندگی بلاخره راضی شدن که یک مصاحبه از این خانواده تهیه […]

 

برای تهیه ی گزارش  به زندان مرکزی اردبیل رفته بودیم  که ناگهان گریه های دردناک دو دختر بچه ی کوچک که از فراق دوری پدر می گریستن نظر مارا به خودشان جلب کرد به سراغ واحد مددکاری زندان رفتیم و پس از کلی دوندگی بلاخره راضی شدن که یک مصاحبه از این خانواده تهیه کنیم ، به همراه مددکار زندان به راه افتادیم و پس ازگذشت حدود  یک ساعت به منزل مددجوی مورد نظر رسیدیم  هنوز  پژواک صدای گریه های آن دو کودک در گوشم بود که  وارد خانه شدیم ، خانه ای که کلنگی بود و هر لحظه امکان داشت فرو بریزد، خانم ۳۰ساله ی که فشارزندگی قامتش را خم کرده بود تعارف کرد که بشینیم ، به سختی سخن می گفت و بغض گلویش را گرفته بود ، علت زندان رفتن شوهرش را پرسیدیم بغضش ترکید با صدای لرزان گفت: زندگی خوبی داشتیم ،شوهرم در یک مغازه ساندویج فروشی درخیابان جمهوری تهران کارمی کرد با اینکه دستمزد زیادی نمی گرفت ولی شادبودیم سایه اش بالای سر من و دخترام بود ، برادر شوهرم درکار ساخت وساز خانه بود به اصرار از شوهرم خواست تا از تهران به اردبیل بیاییم و نزد او کار کند ، شوهرم به امید اینکه پس از مدتی ما هم بتوانیم  صاحب خانه بشیم به اردبیل آمد  .
همه چی داشت خوب پیش می رفت تا اینکه بازار مسکن با رکود مواجه شد ، مصالح ساختمانی گران شد و خرید و فروش خانه از رونق افتاد برادر شوهرم بازیان مالی مواجه شد و برای اینکه از این رکود خارج بشه و سرو سامانی به کارش بده از بانک وام  ۴۰۰میلیونی دریافت کرد و شوهرم نیز ضامن شد ، یک سالی گذشت تا اینکه به خاطر پرداخت نکردن اقساط بانک شوهرم به زندان افتاد و خانه های نیمه ساخته هم درگروه با نگ رفت .
پرسیدم چند سال است که شوهرتان درزندان است ؟ گفت از سال ۹۳ ، بغض کرد  و باصدای شکسته گفت نمی دانید در این چند سال چه سختی های کشیدم  فقط خدا می داند ؛ شب ها  چراغ خانه را روشن می گذاشتیم و از ترس که نکند کسی وارد خانه ی مان شود خوابمان نمی برد به خدا قسم شب های بوده که بچه هایم با پفک شام می خوردند و می خوابیدند .
چرا به جای پفک ؛ نان برایشان نمی خریدی ؟ گفت : خودت بچه داری ؟ وگونه هایش خیس شد…
پرسیدم: دخترات برای پدرشان دلتنگ نمی شوند ؟
با چادر کهنه ی که برسرداشت اشک های گوشه ی چشمش را پاک کرد و آهی کشیدو گفت: دخترا بابایی هستند وروزی نیست که سراغ باباشون را از من نگرین فقط حرف بابا رو می زنند که کی می آید .
گفتم اگه حرفی یا خواسته ای از خیرین دارین بگید؟ گفت ما خانواده ی آبرومندی هستیم که با سیلی صورت مان را سرخ می کنیم تا به حال دست جلوی کسی دراز نکردیم ولی از خیرین خواهش می کنم به خاطر من نه ، به خاطرپدر این بچه ها هم  نه،  فقط به خاطر این دوکودک معصوم که لحظه شماری    می کنند و چشم انتظار بازگشت پدرشان هستند، کمک کنند که پدرشان از زندان آزاد شود .