زندگی آرام و خوبی داشتیم، عاشق خانواده ام بودم با تمام وجودم به آنها عشق می ورزیدم با وجود شرایط بد اقتصادی در آمدم برای گذران زندگی کافی نبود. علاقه زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی وقت بود می خواستم یک مغازه ویدیو کلوپ باز کنم ولی سرمایه کافی نداشتم .با هزار بدبختی از بانک […]

زندگی آرام و خوبی داشتیم، عاشق خانواده ام بودم با تمام وجودم به آنها عشق می ورزیدم با وجود شرایط بد اقتصادی در آمدم برای گذران زندگی کافی نبود. علاقه زیادی به کارهای فرهنگی داشتم خیلی وقت بود می خواستم یک مغازه ویدیو کلوپ باز کنم ولی سرمایه کافی نداشتم .با هزار بدبختی از بانک وام دریافت کردم و مغازه ی کوچکی در خیابان خیرین اردبیل اجاره و شروع به کار کردم ، همه چی خوب پیش می رفت و تازه داشتیم از زندگی لذت می بردیم  تا اینکه آن اتفاق ناگوار برایم رخ داد ، سردردهای شدید و سرگیجه ، امانم را  بریده بود تویک چشم بهم زدن دنیا به رویم سیاه شد و از حال رفتم وقتی چشم بازکردم تو بیمارستان بودم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم دکتر می گفت یک تومور خوش خیم تو گردنم بود که در آوردن و این عمل منجر به معلولیت جسمی در راه رفتن و گفتارمن شده بود وتا یک مدت نامعلوم  قادر به کارکردن نبودم. هیچ اندوخته ی برای گذران زندگی نداشتم ، قسط های بانک عقب افتاد بود من ماندم یک آینده نامعلوم. تا اینکه بانک تمام سفته های من را به اجرا گذاشت و منو روانه زندان کرد . در  گوشه ای از زندان نشسته بودم به آینده نامعلوم خودم ، به همسرم که درخواست طلاق داده بود ومادر و دخترم که بی سرپرست و تنها شده بودند فکر می کردم دیگر امیدی برای رهای از زندان نداشتم و این ستاد دیه بود که امید را به من برگرداند و کمک کرد دوباره گرمابخش خانواده ام باشم .